-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 شهریورماه سال 1388 16:28
آری همیشه قصه این چنین بوده است گفتی از دلتنگی هایم دیگر سخنی نگویم من امشب دلتنگی هایم را به دست باد سپردم تا این باد با دلتنگی هایم چه کند آیا دلتنگی های مرا به دریا خواهد برد؟ و فریادش را با فریاد موج های بیتاب یکی خواهد کرد؟ یا در شبی بارانی بر سنگفرش کوچه ی خلوت جاریش می کند یا شاید در شب مهتاب آن را به نگاه یک...
-
سرای بی کسی ها...
پنجشنبه 19 شهریورماه سال 1388 16:05
درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند دل خراب من دگر خراب تر نمی شود که خنجرت ازین خراب تر نمی زند گذر گهی است پر ستم که اندرو به غیرغم یکی صلای آشنا...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 شهریورماه سال 1388 09:44
حرف دل تنها ترین تنها در ساحل بی کسی ها و غروب غم انگیز خستگی ها کسی مرا فرا می خواند صدا.صدایی به گوش میرسد که مدام میگوید من با تو هستم با ترس و وحشت فریاد میزنم و میپرسم تو کیستی؟ و او در پاسخ میگوید:سرنوشت سر نوشت تو اسمم تنهایی است هم زمان نسیم سردی از غم تیغه های پشتم را به لرزه در می آورد. حالا من در این جزیره...
-
عکس
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 18:35
گر از عشق میشه قصه نوشت میشه از عشق تو گفت... میشه از عشق تو مرد و دیگه از دست همه راحت شد.. آره از عشق تو دیونگی هم عالمیه ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
-
رویای محال...
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 18:24
سوالمو جواب نداد میگه حرفام گنگ براش نذاشت که من راهی بشم به زیر بارون چشاش سوالمو جواب نداد ، گفتش که دوستت ندارم نمی تونم توی دلت گلای عشقو بکارم حال منو نفهمیدش وقتی که رفتش بی صدا ندید که غم عشقشو من کشیدم تا به کجا نفهمیدش که بعد از اون، سایه ای حتی ندارم نمی دونم دونست یا نه ، تو این شبا بی ستارم نفهمیدم چشاش...
-
به چه میخندی تو؟
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 18:22
به چه می خندی تو؟؟؟ به چه میخندی تو؟به مفهوم غم انگیز جدائی؟ به شکست دل من یاپیروزی دل خویش؟به چه میخندی تو؟ به نگاهم که چه مستانه تورا باورکرد؟یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکسترکرد؟ به چه میخندی تو؟ به دل ساده من که تابه ابد نیزبه فکر خود نیست؟ خنده دار است...بخند! شبی خواهد رسید از راه، که میتابد به حیرت...
-
حرف های یه عاشق دیوانه...
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 18:19
صدای باران را می شنوی ؟ از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام، که عزیز بارانی ام را ، در جاده ای جا گذاشتم یا در آسمان ، به ستاره ی دیگری سلام کردم... توقعی از تو ندارم اگر دوست نداری ، در همان دامنه ی دور دریا بمان هر جور تو راحتی ! باران زده ی من همین سوسوی تو از آن سوی پرده ی دوری برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست...
-
بی تو میمیرم...
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 18:14
ا گه از من تو بپرسی...رنگ عاشقی چه رنگه من میگم رنگش سیاهه...اما باز واسم قشنگه تو همونی که میگفتی...همیشه پیشم میمونی چرا قبلما شکستی...چرا از من گریزونی باور نداره قلبم...وقت وداع رسیده انگار که غم اتشی...بر پیکرم کشیده دونه دونه...روی ناودون...قطره های سرد بارون بی تو اما یه کویرم ... تو نباشی من میمیرم قطره...
-
تو نمیدونی من چی کشیدم...
سهشنبه 26 خردادماه سال 1388 18:10
تو نمیدونی من چی کشیدم وقتی گفتی تو را نمیخوام باور ندارم که دیگه نیستی حالا تو رفتی من اینجا تنهام یه شوخی بود و یه قصه ی تلخ وقتی که گفتی تو را نمیخوام خیال میکرد میخوای بترسم شاید هنوزم باور نکردم.... چشمای گریون دستای خسته دوری چشمات منا شکسته رنگ اون چشمات چشمای سیات زنجیر دلت دستاما بسته شاید یه حسود چشممون زده...
-
عشق یعنی ...
دوشنبه 25 خردادماه سال 1388 16:45
من / عشق پاک یعنی سرزمین لحظه یعنی بیداد عشق من باختن عشق جان یعنی زندگی لیلی و قمار مجنون در عشق یعنی ... شدن ساختن عشق دل یعنی کلبه وامق و یعنی عذرا عشق شدن من عشق فردای یعنی کودک مسجد یعنی الاقصی عشق / من عشق آمیختن افروختن یعنی به هم عشق سوختن چشمهای یکجا یعنی کردن پر ز و غم دردهای گریه خون/ درد بیشمار عشق من یعنی...
-
بذار یواش شروع کنم
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 19:40
بذار یواش شروع کنم سلام گلم . همنفسم آرزوهام راضی شدن دیگه بهت نمی رسم گفتم چیا گفتی بهم؟ گفتی که آینده داری دنیا همش عاشقی نیست گریه داری. خنده داری گفتم که گفتی من باشم به لحظه هات نمی رسی به قول دل شاید دلت گرو باشه پیش کسی خلاصه گفتم که چشات قصدرسیدن نداره رویاها کاله و دسات خیال چیدن نداره گفتم که گفتی زندگیت غصه...
-
بازمانده کشتی
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 18:38
تنها بازمانده ی یک کشتی شکسته به جزیره ی کوچک خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارا یی های اندکش را در آن نگه...
-
سینه از آتش دل
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 18:30
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت آشنایی نه غریب است که دلسوز من است چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد خانه عقل مرا آتش...
-
نمی دانم
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 18:27
گاهی شاد ؛ گاهی غمگین ؛ حال خود نمی دانم ... نالانم و شاید پشیمان هیچ گاه حتی رویای این لحظات را هم تصور نمی کردم به تقدیر ناسزا نمی گویم ، چون خود کور بودم ! ولی من می دیدم ... دیده های من همه رویا بود ؟ یا خیالی خام ؟ من اینجا هستم ولی تو را نمی بینم راه رفته را برگشتن سخت است ؛ یا شاید گاهی محال ! نمی دانم !
-
دل من
یکشنبه 24 خردادماه سال 1388 18:16
عجب ای دل عاشق تو ام حوصله داری تو این سینه نشستی هزارتا گله داری یه روز عاشق نوری یه روزی سوتو کوری یه روز مثل حبابی یه روز سنگ صبوری پر از شک و هراسی همیشه بی حواسی پر از حرفیو خاموش یه قصه و فراموش *********** پر از راز نگفته یه کوله بار بر دوش یه بی طاقت خسته به انتظار نشسته یه روز رفیق راهی سفر پای پیاده به...