به چه می خندی تو؟؟؟
به چه میخندی تو؟به مفهوم غم انگیز جدائی؟
به شکست دل من یاپیروزی دل خویش؟به چه میخندی تو؟
به نگاهم که چه مستانه تورا باورکرد؟یا به افسونگری چشمانت که مرا
سوخت و خاکسترکرد؟
به چه میخندی تو؟
به دل ساده من که تابه ابد نیزبه فکر خود نیست؟
خنده دار است...بخند!
شبی خواهد رسید از راه،
که میتابد به حیرت ماه،
میلرزد به غربت برگ،
میپوید پریشان، باد.
فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانههای هم
- غبارآلود و غمگین-
راز واری را به گوش یکدگر
آهسته میگویند.
دری را بیامان در کوچههای دور میکوبند.
چراغ خانهای خاموش،
درها بسته،
هیچ آهنگ پایی نیست.
کنار پنجره، نوری، نوایی نیست ...
هراسان سر به ایوان میکشاند بید
به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟
مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟
به این مرغی که کوکو میزند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد...
شگفت انگیز نجوایی است!
در و دیوار
به دنبال کسی انگار
میگردند و میپرسند:
از همسایه، از کوچه
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!