تنهاترین تنها

ماورای عشق

تنهاترین تنها

ماورای عشق

رویای محال...

سوالمو جواب نداد میگه حرفام گنگ براش
نذاشت که من راهی بشم به زیر بارون چشاش
سوالمو جواب نداد ، گفتش که دوستت ندارم
نمی تونم توی دلت گلای عشقو بکارم
حال منو نفهمیدش وقتی که رفتش بی صدا
ندید که غم عشقشو من کشیدم تا به کجا
نفهمیدش که بعد از اون، سایه ای حتی ندارم
نمی دونم دونست یا نه ، تو این شبا بی ستارم
نفهمیدم چشاش چطور یک دفعه منو جادو کرد
تا لب دره سقوط چه طوری منو راهی کرد
جاده هارو طی می کنم تا دورشم ازیاد چشاش
اشک منو درمیاره طرز قشنگ خنده هاش
دستای مهربونیشو نداد به دست سرد من
قبول نکرد که عاشقه، این دل بیچاره من
بعد جواب سرد اون، دل مثل بچه ها شده
سهم منم از عشق اون، گریه بی صدا شده
قلم تو دستم دوباره گریه رو از سر می گیره
از این همه مکر و دروغ جون می ده آروم می میره
همه می گن ساده نباش رفته که رفته بی خیال
اسم اونو دلم نوشت، تو آرزوهای محال

به چه میخندی تو؟

به چه می خندی تو؟؟؟

به چه میخندی تو؟به مفهوم غم انگیز جدائی؟

به شکست دل من یاپیروزی دل خویش؟به چه میخندی تو؟

به نگاهم که چه مستانه تورا باورکرد؟یا به افسونگری چشمانت که مرا

سوخت و خاکسترکرد؟

به چه میخندی تو؟

به دل ساده من که تابه ابد نیزبه فکر خود نیست؟

خنده دار است...بخند!

 

شبی خواهد رسید از راه،

که می‌تابد به حیرت ماه،

 می‌لرزد به غربت برگ،

  می‌پوید پریشان، باد.

فضا در ابری از اندوه

درختان سر به روی شانه‌های هم

               - غبارآلود و غمگین-

 راز واری را به گوش یکدگر

                           آهسته می‌گویند.

دری را بی‌امان در کوچه‌های دور می‌کوبند.

چراغ خانه‌ای خاموش،

                    درها بسته،

                   هیچ آهنگ پایی نیست.

کنار پنجره، نوری، نوایی نیست ...

 

هراسان سر به ایوان می‌کشاند بید

به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟

مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب

               دیداری نخواهد داشت؟ 

به این مرغی که کوکو می‌زند تنها،

   مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟

مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت

مگر آن طبع شورانگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟

کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد...

 

شگفت انگیز نجوایی است!

در و دیوار

      به دنبال کسی انگار

        می‌گردند و می‌پرسند:

            از همسایه، از کوچه

درخت از ماه،

             ماه از برگ،

                      برگ از باد!

حرف های یه عاشق دیوانه...

صدای باران را می شنوی ؟

از این دلبستگی های ساده ، دل بریده ام،
که عزیز بارانی ام را ،
در جاده ای جا گذاشتم
یا در آسمان ، به ستاره ی دیگری سلام کردم...
توقعی از تو ندارم
اگر دوست نداری ،
در همان دامنه ی دور دریا بمان
هر جور تو راحتی ! باران زده ی من
همین سوسوی تو
از آن سوی پرده ی دوری
برای روشن کردن اتاق تنهاییم کافیست
من که این جا کاری نمی کنم
فقط گهگاه
گمان دوست داشتنت را در دفترم حک می کنم!
همین!
این کار هم که نور نمی خواهد
می دانم که به حرفهایم می خندی!
حالا هنوز هم وقتی به تو فکر می کنم
باران می آید...!


صدای باران را می شنوی ؟

بی تو میمیرم...

  

اگه از من تو بپرسی...رنگ عاشقی چه رنگه

من میگم رنگش سیاهه...اما باز واسم قشنگه

تو همونی که میگفتی...همیشه پیشم میمونی

چرا قبلما شکستی...چرا از من گریزونی

باور نداره قلبم...وقت وداع رسیده

انگار که غم اتشی...بر پیکرم کشیده

دونه دونه...روی ناودون...قطره های سرد بارون

بی تو اما یه کویرم

...تو نباشی من میمیرم

قطره قطره...چیکه چیکه...اشک اسمون میباره

گله دارم از خداوند...اگه باز تو را نیاره

دونه دونه...قطره قطره...چیکه چیکه...ذره ذره

توی خوابم..نمیدیدم..که یه روز..از تو جدا شم

چرا قسمت من این بود...که گرفتار تو باشم

نمیدونی که جداییت...واسه من معنی درده

خونه بی تو مثل زندون...خونه بی تو سرد سرده

باور نداره قلبم...وقت وداع رسیده

انگار که غم اتشی...بر پیکرم کشیده

دونه دونه...روی ناودون...قطره های سرد بارون

بی تو اما یه کویرم

...تو نباشی من میمیرم

با تمام وجود او را میپرستم

.............