تنهاترین تنها

ماورای عشق

تنهاترین تنها

ماورای عشق

بازمانده کشتی

خدا بزرگه

تنها بازمانده ی یک کشتی شکسته به جزیره ی کوچک خالی از سکنه ای افتاد. او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد. سر انجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارا یی های اندکش را در آن نگه دارد. اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به سوی آسمان میرود. متاَسفانه بدترین اتفاق مممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود.  از شدت خشم و اندوه در جا خشکش زد. فریاد زد: "خدایا تو چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟"  صبح روز بعد با بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: "شما ها از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟"   آنها جواب دادند: " ما متوجه علایمی که با دود می دادی شدیم."
وقتی اوضاع خراب می شود، نا امید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم، چون حتی در میان درد و رنج، دست خدا در کار زندگی مان است. پس به یاد داشته باش: دفعه ی دیگر اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دود های برخاسته از آن علایمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند.

سینه از آتش دل

ای آرامگاه عشق من... سلام.

 سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت                 آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت  

 
   تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت                               جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت  

 
  سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع            دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت  

 
  آشنایی نه غریب است که دلسوز من است        چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت   


  خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد                                    خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت  

 
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست         همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت 

  
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم                خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت   


 ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی                که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

نمی دانم

گاهی شاد ؛
                   گاهی غمگین ؛
                                         حال خود نمی دانم ...
نالانم و شاید پشیمان
هیچ گاه حتی رویای این لحظات را هم تصور نمی کردم
به تقدیر ناسزا نمی گویم ، چون خود کور بودم !
ولی من می دیدم ... دیده های من همه رویا بود ؟ یا خیالی خام ؟
من اینجا هستم ولی تو را نمی بینم
راه رفته را برگشتن سخت است ؛ 

یا شاید گاهی محال !
نمی دانم !

دل من

عجب ای دل عاشق تو ام حوصله داری

تو این سینه نشستی هزارتا گله داری

یه روز عاشق نوری یه روزی سوتو کوری

یه روز مثل حبابی یه روز سنگ صبوری

پر از شک و هراسی همیشه بی حواسی

پر از حرفیو خاموش یه قصه و فراموش

***********

پر از راز نگفته یه کوله بار بر دوش

یه بی طاقت خسته به انتظار نشسته

یه روز رفیق راهی سفر پای پیاده

به اندازه ی عشقی پر از حرفای ساده

واسه روزای رفته سفر قصه ی خوبه

چراغ روشن راه قشنگی غروبه